ماه اسفند نیز شد گذری
گشت سالی ز عمر ما سپری
رفت سالی که جز وبال نبود
عمر بود این که رفت ، سال نبود
پنج مه زان به حبس و خون جگری
هفت ماه دگر به دربه دری
چهل و نه گذشت با اکراه
بر سرم پنجه می زند پنجاه
سر ز پنجه گرفته ام به دو دست
کاهنین پنجه اش تا شست
نرسد عمر من به شصت یقین
زیر این پنجه های پولادین
چل و پنجاه ، آهنین دستند
در گلوها چو پنجه و شستند
عمر اکنون ز سال پنجاهم
دامی افکنده بر سر راهم
گر سلامت رهم ز پنجهٔ دام
چون کشم سر ز شصت خون آشام
با چنین دست کز غمم بسر است
راه پنجاه نیز پر خطر است
در شگفتم که با چنین غم و درد
سال دیگر چکار خواهم کرد!
آخر سال را خدا داناست
سال نیکو از اولش پیداست
شب عید است و من غریب و اسیر
بسته تقدیر پنجهٔ تدبیر
قرض بالای قرض خوابیده
خانه ام چون دلم خرابیده
سال پارینه هم در اول سال
قرض من بود شش هزار ربال
سال بگذشت و تازه شد نوروز
سی هزار است قرض من امروز
می رسد نامهٔ وکیل از ری
که بود بی نتیجه کوشش وی
که خریدار خانه نایابست
زان که زر در زمانه نایابست
سیم و زر گشته در خزینه نهان
وآن خزینه نهان ز چشم جهان
یا شود خرج راه آهن شاه
یا بدر می رود ز دیگر راه
آنچه دولت ستاند از مردم
هشت عشر از میانه گرددگم
همه نادار، خلق و دارا هیچ
همه جا عرضه و تقاضا هیچ
غیر عمال دولت و تجار
باقی خلق در شکنجه دچار
تاجران هم ازین کساد فره
پس هم می زنند یک یک زه
جز دو سه لات روزنامه نگار
کز چپ و راست داخلند به کار
راست چون شاعران عهد قدیم
لب پر از مدح و سرپر از تعظیم
باقی خلق لند لند کنند
گاهی آهسته گاه تند کنند
دسته دسته به شیوهٔ قاچاق
می گریزند سوی هند و عراق
وان که چون منش پای رفتن نیست
کرد باید به رنج و زحمت زیست
بلدی خانه اش کند حراج
عوض مالیات خانه و باج
کودکانش ز درس وامانند
همه از تربیت جدا مانند
من در اینجاگرسنه و بیکار
گرد من ده دوازده نان خوار
مورد قهر و خانه بر بادم
رفته علم و ادب هم از یادم
طرفه عهدیست کز سیاست و زور
کور، شد چشم دار و بیناکور
زد به ذوق و ادب معارف جار
شد فلان ، اوستاد و مرد بهار
نیستم من دریغ مرد هجا
گرچه باشد هجا به وقت ، بجا
مفت خواهند جست از دستم
که بدین تیر نگرود شستم
هجو اینان وظیفهٔ عالیست
جای یغمای جندقی خالیست